درس اخلاق آیت الله آقا مجتبی تهرانی
درس اخلاق آیت الله آقا مجتبی تهرانی
خدا مثل ما نیازمند دعا است؟
در اینجا باید به نکتهای اشاره کنم و آن اینکه، «نعوذبالله» مگر خدا مثل ما است که وقتی کسی به او رو بیاندازد، لذّت ببرد و به او بدهد؟ اصلاً و ابداً اینطور نیست. پس چگونه است که مرتّب میگوید: بخواهید تا بدهم، بخواهید تا بدهم، «ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ». این بحث در قرآن و روایات بسیار مطرح شده و بحث کلّی و ریشهدار و عمیقی است. در اینجا خدا را به خودت قیاس نکن؛ خدا مثل من و تو نفسِ شهوت و... ندارد که خوشش بیاید. این حرفها درست نیست.
باید پیوند ربّ و عبد محکم شود
اینجا بحث بسیار عمیق و لطیفِ معرفتی میکند. اینکه عبد باید از خدا درخواست کند، برای «تحکیم رابطة ربوبیّت و عبودیّت» است. اگر بنا بشود که خدا همة چیزها را درست کند، اصلاً و ابداً خدا یادمان میرود. از یاد میبریم که پروردگار چه کسی است؟[11] و فراموش میکنیم، کسی که پرورشمان میدهد کیست؟ اگر بنا بشود تمام امور بر منوال خودش بچرخد و بحث دعا و تقاضا و... کنار برود، پس خدا هم کنار میرود. دیگر ربّم را نمیشناسم و نمیدانم آن کسی که دارد من را پرورش میدهد کیست. چون دعا در ارتباط با احتیاجات، چه معنوی و چه مادّی است. دعا برای تحکیم رابطة ربوبیّت و عبودیّت عبد است. تحکیم این رابطه است، که میگوید دعا کن و از من بخواه تا به تو بدهم و اینکه بفهمیم بر سر سفرة چه کسی نشستهایم؟
خاندان نبوّت در اسارت
خاندان حسین(علیهالسّلام) را از کربلا به کوفه و از کوفه به شام به اسارت بردند. به این خانواده خیلی سخت گذشت. تنها مسئلة اینکه ایشان خاندان نبوّت هستند نیست بلکه حتّی در بین مردم، اینها شخصیّتهای بزرگ بودند. بیجهت نیست که وقتی از زینالعابدین(صلواتاللهعلیه) سؤال میکنند: در کجای این سفر به شما خیلی سخت گذشت؟ این طور که شنیدهام، حضرت میفرمایند: «اَلشّام، اَلشّام». در آنجا به آنها خیلی سخت گذشت. حتّی این را نمیدانم صادر شده یا نه؟ «یالَیت اُمِّی لَم تَلِدنِی»؛ کاش مادر مرا نزاده بود تا وضع شام را ببینم.
پایکوبی در عزای حسین(علیهالسّلام)!
سهلبنسعدساعدی پیرمردی از اصحاب پیغمبر است؛ میگوید: از بیتالمقدّس وارد شام شدم و دیدم چه غوغایی است. جشن گرفتهاند، آزین بستهاند و پایکوبی میکنند. میگوید: من خبر نداشتم. دیدم چند نفر ایستادهاند و با هم حرف میزدند جلو. رفتم و سؤال کردم و گفتم: شما اهل شام، عیدی دارید که من آن عید را نمیشناسم؟ چه خبر است؟ رو کردند و گفتند: «یَا شَیْخُ نَرَاکَ أَعْرَابِیّا»؛ ای پیرمرد! انگار تو از عربهای بیابانی هستی و از دنیا بیخبری؟ گفتن: نه؛ من سهلساعدی، از اصحاب پیغمبر هستم و پیغمبر را درک کردم. بعد رو کردند و به من گفتند: «مَا أَعْجَبَکَ السَّمَاءُ لَا تَمْطُرُ دَماً»؛ تو در شگفت نیستی که چرا آسمان خون نمیبارد؟ «وَ الْأَرْضُ لَا تَنْخَسِفُ بِأَهْلِهَا»؛ و چرا زمین اهل خود را فرو نمیبرد؟ گفتم: «وَ لِمَ ذَاکَ؟»؛ برای چه؟ گفتند: «هَذَا رَأْسُ الْحُسَیْنِ(علیهالسّلام) عِتْرَةِ مُحَمَّدٍ(صلّیاللهعلیهوآلهوسلّم) یُهْدَى مِنْ أَرْضِ الْعِرَاقِ»؛ دارند سر حسین را از عراق میآورند و مردم شادی میکنند. گفتم: «وَا عَجَبَاهْ یُهْدَى رَأْسُالْحُسَیْنِ وَ النَّاسُ یَفْرَحُونَ؟». گفتم: از کدام طرف؟ گفتند: «فَأَشَارُوا إِلَى بَابٍ یُقَالُ لَهُ بَابُ سَاعَات»؛ برو آنجا؛ از دروازة ساعات میآورند. میگوید: آمدم و رسیدم. یکوقت دیدم سوارها و نیزهدارهایی وارد شدند. دیدم که اوّلین سوار و نیزهدار سری بر نیزه دارد که شبیهترین به پیغمبراکرم است و روی مرکبی بیبیای سوار است. رفتم جلو و سلام کردم. به او گفتم: « مَنْ أَنْتِ؟»؛ شما چه کسی هستید؟ گفت: «أَنَا سُکَیْنَةُ بِنْتُ الْحُسَیْنِ». گفتم: من سهلساعدی از اصحاب جدّ شما هستم. اگر کاری با من دارید بفرمایید تا انجام دهم. گفت: ای سعد! به این نیزهدار پولی بده تا این نیزهها و سرها را از ما جدا کنند، که اینقدر مردم به ما نگاه نکنند.
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: در محضر بزرگان